سید بردیاسید بردیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

کوچولوی خوش اخلاق مامانی و بابایی

شیطونک من

آخییییییی مگر این که من بخوام برم حمام این مامانی لباسای من و در بیاره... مرسی مامانی . بیا بغلت کنم.. هورا. هورا . هورا... اینطوری چقدر خوبه. آدم بهتر می تونه شیطونی کنه. کی دوباره هوا گرم می شه من فقط بادی تنم کنم؟! خوب دیگه بسه.مامانی برو کنار آهنگ شادمهر شروع شده. می خوام ببینم. آخه من خیلی این آهنگ رو دوست دارم.. ...
29 آبان 1390

اسارت

وقتایی که مامانی می خواد به کاراش برسه و مجبوره به علت شیطونی زیاد شما رو ببنده بالاخره یه راهی پیدا می کنی که خودت و مشغول کنی خنده هم که مهمون همیشگی لباته چه با پستونک چه بی پستونک     ...
26 آبان 1390

عکسهای آتلیه گل پسرم

  همه عکسات خیلی قشنگ شده و انتخاب ازتوشون خیلی مشکل بود.  اما مامانی و بابایی بعد از یه تصمیم گیری سخت عکس اولی و آخری رو سایز ٥٠ در ٧٠ واسه خونه بزرگ کردیم و زدیم توی دیوار پذیرایی ( قربونت برم که عکسای خوشجلت به خونه مون یه جلوه ی دیگه ای داده ) ...
23 آبان 1390

عیدت مبارک سید کوچولو

هان! اي مردمان! علي را برتر بدانيد، که او برترين انسان از زن و مرد بعد از من است.... هرکه با او بستيزد و بر ولايتش گردن ننهد نفرين و خشم من بر او باد. (خطبه ي غديريه) امسال اولین سالیه که تو هم در کنار من و بابایی هستی و یه سید دیگه به خانواده 3 نفری ما اضافه شده   عید غدیر و هم به تو سید کوچولوی خودم و هم به بابایی تبریک می گم...   ...
23 آبان 1390

همه چی آرومه... من چقدر خوشحالم

چقدر خوشحالم از این که خدا من و لایق مادر شدن دونست و بزرگترین و بهترین هدیه رو به من و بابایی داد تا زندگیمون شادتر و کامل تر بشه. چقدر خوشحالم از این که بارداریم با برنامه ریزی بود و از همه نظر من و بابایی برای حضورت آمادگی داشتیم. چقدر خوشحالم از این که توی دوران بارداری حالم خوب بود و هیچ ویاری نداشتم تا دوران بارداری خوبی رو بگذرونم و من و تو اصلا اذیت نشدیم. چقدر خوشحالم كه دوران بارداري ام پر بود از احساس آرامش و چقدر خوشحالم که حالا اين آرامش رو  در تو می بینم. چقدر خوشحالم که صدای قشنگ قلب کوچولوت توی هفته 8 بارداری باعث شد گریه کنم. چقدر خوشحالم که وقتی توی هفته 21 بارداری دکتر سونوگرافی گفت کوچو...
22 آبان 1390

جیگر مامان

می خواستیم بریم خونه خاله عاطفه و عمو حسین ..اما هر چی صبر کردم بیدار شی تا لباس تنت کنم بیدار نمی شدی. بابایی هم  توی راه بود و داشت می رسید که بیاد دنبالمون . منم مجبور شدم توی خواب لباس تنت کنم.. این بود که بیدار شدی و توی این عکس قیافه ات حسابی خواب آلوده اس . بیدار شدی عکس انداختی و دوباره لالا کردی.     قربونت برم با اون تیریپ پسرونه و پستونک صورتی        ...
21 آبان 1390

بردیا قبل از حمام

اینجا آماده حمام رفتن بودی.  مامانی لباسات و دراورده بود که شما رو بده بابایی توی حمام . به محض این که لختت کردم و فهمیدی داری میری حمام حسابی ذوق کردی و از خوشحالی جیغ می کشیدی.       ...
15 آبان 1390

وقت آتلیه

پنجشنبه 12 آبان ماه ساعت 5 تا 8 وقت آتلیه داشتی... توی خونه حسابی شنگول بودی و سرحال. طبق معمول خوشحال و خندان... این عکست و وقتی داشتیم از خونه می رفتیم گرفتیم. توی ماشین هم تا اونجا راحت خوابیدی.. اما به محض این که رسیدیم و کار عکاسی شروع شد شروع کردی به بدقلقی و گریه و جیغ و هوار... انگار خوشت نیومده بود هی توی صورتت فلاش بزنن و تند تند بخوای لباس عوض کنی.. من و بابایی و آقای عکاس حسابی خودمون و کشتیم تا یه کم بخندی.. اما خدا رو شکر عکسات خوب شد. به محض این که کار عکاسی تموم شد و من و بابایی داشتیم عکسا رو انتخاب می کردیم انگار متوجه شده بودی دیگه کسی کاری به کارت نداره و خیالت راحت شده بود.آروم توی بغل مامانی نشسته بودی ...
14 آبان 1390